ultraimperialism اولترا امپریالیسم

مقاله آقای ناصر پورپیرار (ناریا) بصورت تفکیک شده

ultraimperialism اولترا امپریالیسم

مقاله آقای ناصر پورپیرار (ناریا) بصورت تفکیک شده

بخش هفتم: هوشنگ تیزابی،به سوی حزب و نوید و رحمان هاتفی

  

بخش هفتم: هوشنگ تیزابی،به سوی حزب و نوید و رحمان هاتفی

 

از سال 1354 تا سال 1357 نیز سازمان حزب توده، که عمدتا همان سازمان نوید بوده است، به صورتی بدتر از دوران شهریاری کاملا در قبضه ساواک بوده است. برای روشن تر شدن مطلب، حالا زمان آن است که هر چند به اختصار درباره همین گروه، یعنی گروهی که میراث هوشنگ تیزابی، به سوی حزب – نوید بعدی – را تصاحب کردند حرف زده شود.
من با تیزابی در اوائل دهه چهل در یک محفل روشنفکری که عمدتا دانشجویی بود، آشنا شدم. خود تیزابی در آن زمان دانشجوی سال اول یا دوم پزشکی بود، روزی درباره این شخص باید یک تک نگاری مفصل بنویسم. رخساره ای مهتابی، اندامی ضعیف، قامتی بالنسبه کوتاه و چشمانی سبز و درخشان داشت. در گفتار و رفتار تند و تیز بود. همین که فهمید از چاپ سررشته ای دارم، به من علاقه نشان داد. یک چریک کامل بود. بوی تمایلات توده ای من که به مشام اش رسید، سری به افسوس تکان داد، ولی راهش را نگرفت که برود. معلوم شد نقشه هایی در سر دارد. می خواست ببیند که آیا می تواند با وسایل ابتدایی بلیط اتوبوس چاپ کند. پیش خودش فکر کرده بود اگر بلیط دو ریالی اتوبوس را به قیمت یک ریال بفروشد، در بین دانشجویان مشتری فراوان پیدا می کند و پول خرید اسلحه و احتیاجات نخستین یک سازمان چریکی را فراهم خواهد کرد! کمی خنده دار است ولی غیر از من، محمد هل اتائی هم در جریان این طرح بدیع قرار گرفت. کمی با او شوخی کردیم و یادآور شدیم که از این طریق برای به دست آوردن یکصد تومان باید یک هزار فقره جرم مرتکب شود که احتمال عدم موفقیت در آن بسیار است. چندی بعد با نقشه تازه ای پیدایش شد. فهمیدیم که از طریقی یک اسلحه کمری عهد عتیق روسی دست و پا کرده و خیال دارد وسائل آزمایشگاه فیزیک دانشگاه تهران را سرقت کند. مرا به دیدن آزمایشگاه برد. آزمایشگاه پر و پیمانی بود: انواع میکروسکوپ ها، دستگاه های اندازه گیری مختلف و ده ها نوع ترانس های برق. می گفت برای تمام آن ها مشتری دارد و در فاصله کوتاهی صاحب چند ده هزار تومان خواهد شد و تشکیلاتی به راه خواهد انداخت. گفتم: ما به حزب احتیاج داریم نه سازمان چریکی. سرمایه ما مردم هستند: کارگران، مردم میانه حال و کشاورزان. با پول و چند نفر روشنفکر نمی توان سازمان به راه انداخت. باید حرفی بزنی که توجه مردم را جلب کند. معلوم بود که گوش اش بدهکار نیست. دعوت کرد که با او  در سرقت آزمایشگاه همکاری کنم، نپذیرفتم. گفت پس از سرقت اثاثیه را حداکثر برای یک ماه مخفی کنم، پذیرفتم. آزمایشگاه را تخلیه کرد و وسایل را به خانه ما آورد که در آن زمان در محله امام زاده یحیی بود. بعد به تدریج بخش اعظم آن ها را فروخت، اول میکروسکوپ ها را، بعد ترانس ها و خرده ریزهای دیگر و فقط چند تکه دیگر مانده بود که دستگیر شد. ظاهرا در شب سرقت از یک ماشین د.کا.و. زرد رنگ استفاده کرده بودند. وقتی اثاثیه را به داخل ماشین می بردند، یک نفر که در کنار خیابان 21 آذر آن زمان خوابیده بود متوجه این نقل و انتقال می شود. پلیس در تحقیقات بعدی به این شخص می رسد و او فقط می گوید که یک د.کا.و. زرد رنگ را دیده که چند نفر گونی هایی را به داخل آن منتقل می کرده اند. موسسه های کرایه اتومبیل را چک می کنند و بالاخره به یکی از افراد تیم سرقت می رسند. او را دستگیر می کنند، کتک اش می زنند و او در همان دقایق اول با باد و بروت می گوید که منظورش از سرقت پول نبوده و هدف های عالی تری داشته و بقیه قضایا نگفته معلوم است. تیزابی را می گیرند،اسلحه کمری عهد بوق اش را هم پیدا می کنند و به 5 سال زندان محکوم می شود. در زندان افسران توده ای رویش اثر می گذارند و معقول تر می شود. فردای روز آزادی اش به دیدن من آمد. این هم یکی از آن کارهایش بود که آدم را کلافه می کرد. به پنهان کاری علاقه چندانی نداشت، مبارزه را حق خودش می دانست و معتقد بود که نباید بیش از اندازه به پلیس بها داد. باری از من خواست که روی او حساب تازه ای باز کنم. روشن اش کردم که به ترین کار راه انداختن نشریه ای است که در آن ضرورت داشتن حزب، مطالعات منظم و کار تشکیلاتی کلاسیک را توضیح داد. گفتم جریان های سیاسی باید قبل از هر اقدامی به مطالعه مسایل و شرایط اجتماعی بپردازند. باید تحلیل سیاسی از اوضاع داخلی و جهان به عمل روزمره همه ما تبدیل شود. گفتم که ضرورت کار مسلحانه باید از درون این تحلیل و احتجاج بیرون بیاید و تصمیم در این باره باید در عالی ترین مقامات یک حزب و با ارزیابی تمام جوانب ملی و بین المللی و تامین منابع تدارکاتی وسیع صورت بگیرد، نه به وسیله چند نفر روشنفکر جدا از توده، و گفتم که برای رسیدن به چنین هدفی، کار را باید از انتشار یک نشریه که زبان همه گروه های رزمنده باشد و تمامی آن ها را به نقطه مشترکی وصل کند آغاز کرد. هنوز حزب توده را قبول نداشت. برای به دست آوردن دل اش گفتم که حزب حتما نباید همان حزب توده باشد. وقتی ما ضرورت حزب را برای همه توضیح دادیم و قانع شدند، این جمع است که تصمیم می گیرد حزب توده را برگزیند و یا بنای یک حزب کمونیست جدید را بالا ببرد. بالاخره قانع شد. برایش توضیح دادم که به خود او اعتماد کامل دارم ولی علاقه مند نیستم کسانی بین من و او قرار گیرند. پیشنهاد کردم که او نمای بیرونی نشریه باشد و من پشت پرده باقی بمانم. این را هم پذیرفت و ما کار راه اندازی «به سوی حزب» را آغاز کردیم.
آن زمان من چاپخانه نقش جهان را تجدید سازمان می کردم. نقشه گارسه حروف چینی را به تیزابی دادم. رفیق نجاری داشت که در زندان با او آشنا شده بود. گارسه ای به شکل یک کیف دستی قابل انتقال ساخت در نهایت زیبایی و ظرافت. این گارسه یک کاردستی بسیار دیدنی بود با دسته و رویه که هیچ شکی را بر نمی انگیخت. بعد به تدریج حروف و وسایل دیگر را تحویل اش دادم. برخی از آدم هایی را که دور و برش بودند و قرار بود با آنها کار کند و خود قادر به تصمیم گیری درباره شان نبود، به تمهیدی می دیدم. در کوه، در رستوران، در پارک و به اشکال مختلف دیگر. از جمله آن ها محمد بنایی بود و رحمان هاتفی و چند نفر دیگر. من خودم نیز بعضی ها را که نشان کرده بودم، به او پیشنهاد می دادم تا برای جذبشان اقدام کند. از جمله کارگری بود در چاپ میهن. هوشنگ گزارش داد که یک کادر مطمئن و قابل اتکاء است. یکی دو هفته بعد بلیط بخت آزمایی این کارگر برنده جایزه اول شد. آن موقع این جایزه سی هزار تومان بود. در تماس بعدی دوست برنده ما به هوشنگ گفته بود: اوضاع اجتماعی ایران مناسب اقدام نیست! ما مدت ها به این پیش آمد می خندیدیم.
چیزی را که کیانوری نمی داند این بود که در میانه کار، یعنی اواسط سال 52 تیزابی غیب اش زد و چند ماه بعد که دوباره پیدایش شد بی اندازه معقول تر شده بود. معلوم شد که دوباره دستگیر شده و قریب 4 – 5 ماه زیر بازجویی و در سلول بوده. می گفت در شب دستگیری دو جیپ پلیس به در خانه اشان آمده، و تیزابی رحمان هاتفی را دیده که در جیپ اول بین دو افسر شهربانی نشسته است. و از آن پس تا زمانی که با هم بودیم، اصرار داشت که هاتفی پلیس است. هاتفی هم همزمان با هوشنگ پس از چند ماه بازداشت آزاد شد و به کارش در هیئت تحریریه روزنامه کیهان بازگشت. برایم عجیب بود که هاتفی پس از بازداشت به چنان جای حساسی بازگردد ته و توی قضیه را که درآوردم، معلوم شد که حق با تیزابی بود. این که کیانوری می گوید هاتفی اسدی را در کیهان جذب کرده بود، دروغ محض است. هاتفی و اسدی از سال 1352 به بعد به یک تیم مامور ساواک در روزنامه کیهان تبدیل شده بودند.
تیزابی پس از این بازداشت دیگر به خانه اشان بازنگشت می گفت نمی خواهد یک بار دیگر پلیس را مستقیما بالای سرش ببرند. یکی دو ماهی در خانه من بود که در آن زمان در سه راه امین حضور زندگی می کردم و بعد هم یک اتاق تکی در خیابان ایران گرفت و برای مخارج اش در خیابان تهران نو تراش کاری می کرد. به او اعتراض کردم چرا وقت اش را برای 5 – 6 تومان هدر می دهد. می گفت موضوع پول نیست می خواهد مستقیما پرولتاریا را تجربه کند و با آن ها در تماس باشد! من کم کم به سلامت عقل او شک می کردم. اصرار داشتم بنشیند و با انگلیسی خوبی که می داند، آثار کلاسیک را ترجمه کند. می توانستیم بخش هایی از آن را در «به سوی حزب» بیاوریم، ولی او گوشش بدهکار نبود. خود من سرمقاله شماره اول را درباره ضرورت توجه به حزب و مقاله ای در نقد جزوه پویان نوشته بودم.
تا آن زمان تقریبا تمام مقدمات کار آماده بود و به دنبال یک ماشین چاپ دستی بودیم. هوشنگ تمامی وسایل چاپ را در زیر زمین خانه دوستی که من نمی شناختم و علی رغم اصرار او برای بازدید محل مطلقا طفره می رفتم، جمع کرده بود. تا این که روزی برای کاری به چاپخانه الوان در ابتدای خیابان حقوقی رفته بودم. در گوشه ای یک پرس چاپ دسته بلند آلمانی را دیدم، از آن ها که 60 – 70 سال از عمرش می گذشت. صفحه متحرک و فشار قابل تنظیم داشت، دستگاه دقیقی که جایش در موزه چاپ خالی بود. کمی با آن ور رفتم و دستگیرم شد که یک نمونه عالی باقی مانده از گنجینه وسایل چاپ قدیمی است. سئوال که کردم معلوم شد که پرس بدون مصرف در همان گوشه افتاده و جزو اثاثیه قدیمی از رده خارج چاپخانه است. ده روزی بعد تیزابی را فرستادم و به عنوان آدمی که ماشین های قراضه را برای ذوب می خرد، پرس را به دو هزار و پانصد تومان که در آن زمان پول وسوسه انگیزی بود، خرید. یک قطع 20 x 30 سانتی متری رابه عالی ترین صورت چاپ می کرد. حساسیت تنظیم فشار آن عالی بود و برای میزان کردن ورق کاغذ یک نشانه ثابت داشت.
دیگر همه چیز آماده می شد. مانده بود یک نورد مرکب زنی و یک صفحه سنگی برای پخش کردن مرکب. آن ها را نیز آماده کردم و قرار تحویل اش را گذاشتم. به گمانم فروردین ماه 53 بود. قرارمان این بود که اولین شماره به سوی حزب را روز اول ماه مه منتشر کنیم و قرار کلی ترمان این که پس از شماره دوم من به آلمان بروم، با حزب تماس بگیرم و به خیال خودمان با سازمان های حزبی در ایران یکی بشویم. البته تیزابی به این امر اخیر اعتراض داشت و آن را موکول به گفت و گوهای مفصل با رهبری حزب توده می کرد. شبی که برای بردن آخرین وسایل به چاپخانه آمد، من که در تاریکی و با استتار کامل پشت پنجره در انتظارش بودم، پس از این که هوشنگ رسید، کسی را دیدم که آن سوی کوچه به فاصله چند قدمی ایستاد. هوشنگ 5 دقیقه ای زنگ زند و سپس راه افتاد. من بلافاصله در کوچه تاریک هر دو شان را تعقیب کردم. ابتدا گمان کرده بودم که ممکن است هوشنگ یکی از افراد تیم اش را برای مراقبت همراه آورده باشد. ولی در ابتدای خیابان منوچهری تعقیب کننده داخل یک پیکان شد روی صندلی عقب نشست و یک نفر دیگر را برای ادامه تعقیب فرستاد.
به خانه که رسیدم، تیزابی تلفن کرد. تمام ماجرا را برایش گفتم و خواهش کردم همه کارها را متوقف و بچه های تیم را پراکنده کند. نپذیرفت. معتقد بود که اشتباه کرده ام و تعقیب از طرف بچه های خودشان برای مراقبت بوده. قضیه ماشین پیکان و ادامه تعقیب را تکرار کردم. باز هم نپذیرفت و مرا به ترس متهم کرد معلوم شد شعله اشتیاق به عمل، عقل اش را سوزانده است. برایش آرزوی موفقیت کردم و تماس ما قطع شد. چند ماه بعد خبر کشته شدن اش را در کیهان خواندم. مدت ها تمام چاپخانه و شخص من زیر نگاه ساواک بودیم. هر شگردی بلد بودم برای رد گم کردن به کار بردم که داستان های شنیدنی دارد. بعدها وقتی در سال 57 دستگیر شدم و اتفاقا نامه ای به خط کیانوری به رمز همراهم بود، رسولی سربازجوی کمیته مشترک که بازجوی پرونده ام بود، می گفت که به علت آن تعقیب و مراقبت های ناموفق برایم تقاضای اعدام خواهد کرد.
باری آن چه را کیانوری درباره تیزابی نوشته، روایت دست و پا شکسته ای است از این طرف و آن طرف از جمله این که کیانوری احتمال می دهد که هوشنگ را شوهر خواهرش لو داده باشد (ص 475) . این مطلب درست نیست. اولا هوشنگ شوهر خواهرش را خوب می شناخت و از ابتدا با ازدواج آن ها موافق نبود و محال بود بگذارد چنان آدمی از کارش سر در آورد و دوم این که هوشنگ در یک سال آخر زندگی، مطلقا جز با پدرش که مغازه صفحه فروشی در خیابان گرگان داشت، تماس دیگری با خانواده اش نداشت. 
 

 

مقدمه - سرنوشت یک شاگرد اول، چاپ مقاله جوابیه نورالدین کیانوری


بخش اول: دروغگوی خبیث تمام عیار و قهار


بخش دوم: دروغنامه خاطرات مزدوری نورالدین کیانوری


بخش سوم: کودتای 28 مرداد و حزب توده در خاطرات


بخش چهارم: حزب توده، شعبه ای از ساواک شاه – عباس علی شهریاری


بخش پنجم: جابجایی کیانوری و عباس علی شهریاری


بخش ششم: کیانوری پس از پلنوم چهاردهم


بخش هفتم: هوشنگ تیزابی،به سوی حزب و نوید و رحمان هاتفی


بخش هشتم: رحمان هاتفی و خیانت به هوشنگ تیزابی


بخش نهم: نقشه ترور شاه توسط آقای ناصر پورپیرار


بخش دهم: کودتای کیانوری در درون حزب

 

 

 

 

 

ورود به مقاله اولترا امپریالیسم

 

 

  

وبلاگ شخصی نویسنده : آقای ناصر پورپیرار 

 

دیگر مقالات منتشر شده از همین نویسنده  

  

  گروه اینترنتی ناریا برای عضویت و یا دانلود این مقاله یا دیگر مقالات با فرمت PDF و نیز دانلود سایر فایلها و فیلم های مستند   

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد